داستان پندآموز اشک و شادی

تاریخ ارسال : 19 آوریل 2015 ساعت : 8:52 ق.ظ 0 نظر
Print Friendly, PDF & Email

مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت، نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.
یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد و …
… فردا صبح هر کدام از پسرها و دخترها و عروسها و دامادها و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند چشمشان به تخته سنگ بزرگی افتاد که راه عبور و مرور آنها را سخت کرده بود اما آنها که نمی دانستند مرد ثروتمند از پنجره اتاقش دارد آنها را نگاه می کند بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند که لااقل سنگ را از سر راه بقیه اعضای خانواده بردارند از کنار تخته سنگ گذشتند و رفتند.
خورشید داشت کم کم غروب می کرد و مرد ثروتمند از دیدن آن صحنه ها سخت ناراحت شده بود که ناگهان متوجه شد پیر مرد خدمتکار در حالی که لوازم زیادی در دست داشت همین که به تخته سنگ رسید لوازمش را پایین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را برداشت و آن را از سر راه دور کرد و …
… در همان لحظه چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری افتاد پیرمرد باغبان داخل کیسه را نگاه کرد تا صاحبش را پیدا کند که یادداشتی را وسط بسته های صد دلاری دید که نوشته شده بود :
هر سد و مانعی که سر راهتان باشد می تواند مسیر زندگیتان را تغییر بدهد، به شرط آنکه سعی کنید آن مانع را از سر راهتان بردارید!
پیرمرد به حال فرزندانش اشک می ریخت، اما باغبان خوشحال بود.”

دیدگاه شما

خبرنامه