پدر و مادری که فرزندشان را نخواستند

تاریخ ارسال : 25 آوریل 2016 ساعت : 11:29 ق.ظ 0 نظر
Print Friendly, PDF & Email

با رفتن پدر و مادر بی‌عاطفه، چاره‌ای جز دستور به نگهداری موقت از پسرک در بهزیستی نبود. پسرک در هیاهوی دعوای پدر ومادر که در برابر قاضی دادگاه خانواده هم دست از این رفتارشان برنداشته بودند.
به گزارش ایران، آرام روی صندلی نشسته و انگار انتظار داشت مثل همیشه این دعوا خاموش شود و باز دست گرم پدر و مادر را بگیرد اما این بار فرق می‌کرد و شروین کوچولو نمی‌‌دانست باید تنهایی را در آغوش بگیرد و روی بالشی خیس شده از گریه‌هایش بخوابد.

قاضی خواست زن و شوهر را آرام کند اما هر دو خودخواهانه خواستار طلاق بودند و توجهی به کودکشان نداشتند که چشم‌های تیله‌ای‌اش را به آنها دوخته بود.

پدر و مادر کوتاه نیامدند و وقتی قاضی پذیرفت حکم طلاق را صادر کند برخلاف تصورش که در آن زن و شوهر باید برای سرپرستی شروین کوچولو دوئل می‌کردند آنها در اوج بی‌عاطفگی هر کدام پسرک را به گردن دیگری انداخته و حاضر نشدند تا بچه را با خود به خانه‌شان ببرند.
این بار از چشمان کودکانه التماس می‌بارید، قاضی دادگاه آرزو می‌کرد این فقط یک کابوس بوده باشد اما هر چه گذشت واقعیت بود و با رفتن پدر و مادر بی‌عاطفه، چاره‌ای جز دستور به نگهداری موقت از پسرک در بهزیستی نبود تا درخصوص سرپرستی پدر یا مادر تصمیم‌گیری قضایی صورت گیرد. شروین کوچولو به گریه افتاد، پدر و مادر هر دو رفتند و پسرک میهمان دنیایی ناشناس شد.

وقتی داخل بهزیستی رفت تصور کرد به پارکی پر از بچه رفته است اما همیشه پدر یا مادر بودند که او را پارک می‌بردند.یاد روزی افتاد که در پارکی گم شده بود و گریان سراغ مادرش می‌گشت. ناگهان دل کوچکش تاب غربت را نیاورد و چشمان زیبایش بارانی شد. غریبانه در گوشه‌ای از حیاط ایستاد و چشم به در دوخت و با هر باز و بسته شدن ذوق زده نیم‌خیز شد.

به تصور اینکه پدر و مادرش آمده‌اند تا او را به اتاق پر از اسباب‌بازی‌اش ببرند.هوا تاریک شده بود. وقتی غذا را جلویش گذاشتند باز به یاد مادرش افتاد. خیلی گرسنه بود اما هر کاری کرد نتوانست لقمه غذایی بخورد.
چراغ‌ها را خاموش کردند. شروین کوچولو فهمید تنهای تنهاست! صدای هق‌‌هق‌های گریه پسرک را همه هم اتاقی‌هایشان شنیدند اما آنها به این صحنه و گریه‌های شبانه عادت داشتند و همه بارها روی بالشی خیس از اشک‌های خودشان خوابیده بودند.

صبح شده بود و شروین کوچولو که نمی‌خواست باور کند میهمان خانه‌ای غریب است در چند قدمی در ورودی پشت به محل بازی بچه‌ها و رو به در نشسته بود تا اینکه در با صدای خشکی باز شد زنی چادری را می‌دید اما نور آفتاب اجازه نمی‌داد چهره او را ببیند.

باز تصور کرد اشتباه کرده است اما صدایی آشنا به همه وجودش نشست: شروین جان عزیزم بیا بغل بی‌بی! مادربزرگ مدام گریه می‌کرد و پسرک نمی‌دانست نباید در آغوش گرم مهربان‌ترین فرشته نگران گریه‌های شبانه باشد و…

دیدگاه شما

خبرنامه